چشمهایم را می بندم به یاد آخرین بوسه در نزدیکی یک روز بارانی یادت هست می خواستی دلتنگی آسمان را با خود ببری ؟ ولی افسوس طاقت سنگینی ابرها را نداشتی همه را به من دادی و رفتی و دلتنگی خودت هم ... حالا اینجا ایستاده ام خیلی دورتر از باران و به یاد آن روز اشک می ریزم شاید از دلتنگی آسمان و خودم کم شود تا شاید تو برگردی ..
نوشته شده توسط: سودا
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی! چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه کودکانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یک کلمه مرا ترک کردی ! چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد! چه بیرحمانه! من سوختم
نوشته شده توسط: سودا
خیلی سخته که عزیزترین کس زندگیت ازت بخواد فراموشش کنی...
خیلی سخته که سالگرد اشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگیری...
خیلی سخته که روز تولدت همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای...
خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یک نفر از دست بدی بعد بفهمی که دوست نداره....
نوشته شده توسط: سودا
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ،
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید ،
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید ،
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ،
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت ،
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام ،
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب ،
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ ،
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن ،
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است ،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است ،
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟
ندانم ،
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ،
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم ،
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ،
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ،
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ،
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید ،
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم ،
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم ،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ،
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
نوشته شده توسط: سودا
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد ، کس به داغ ِ دل ، باغ ِ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت
« آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا . . . در گلو شکست
نوشته شده توسط: سودا
ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو جای همه گلها تو بخند.
نوشته شده توسط: سودا
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
نوشته شده توسط: سودا
خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
54152
:: بازدیدهای امروز ::
32
:: بازدیدهای دیروز ::
38
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دسته بندی یادداشت ها::
تولد .
:: آرشیو ::
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
:: لوگوی دوستان من ::
:: خبرنامه ::