آنگاه که خنده بر لبت می میرد چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد دیروز به چشمان تو گفتم که برو امروز دلم بهانه ات می گیرد
نوشته شده توسط: سودا
ابی تر از انم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من امده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم
شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم
نوشته شده توسط: سودا
می خواستم زندگی کنم راهم را بستند? ستایش کردم گفتند خرافات است ? عاشق شدم گفتند دروغ است ? گریستم گفتند بهانه است ? خندیدم گفتند دیوانه است ? دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم
نوشته شده توسط: سودا
خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
54158
:: بازدیدهای امروز ::
38
:: بازدیدهای دیروز ::
38
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دسته بندی یادداشت ها::
تولد .
:: آرشیو ::
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
:: لوگوی دوستان من ::
:: خبرنامه ::