یه روز عشق و دیونگی و محبت و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن . تا نوبت به دیونگی رسید "" دیونگی همه رو پیدا کرد اما هر چه گشت اثری از عشق نبود !!! فضول متوجه شد که عشق پشت بوته گل سرخ قایم شده و دیونگی رو خبر کرد و دیونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو کرد !! صدای فریاد عشق بلند شد !! وقتی همه به سراغش رفتند دیدند چشمانش کور شده است !!!!! دیونگی که خودشو مقصر می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند . از اون روز به بعد وقتی که هر کی عاشقه دیونه هم هست
نوشته شده توسط: هیچکس
توی غربت چشات چیزیه که نمی خوام بدونم
چون برق چشاتو دوست دارم
اون نگاهاتو دوست دارم
لحظه لحظه هاتو دوست دارم
درد دلاتو دوست دارم
تموم قصه هاتو دوست دارم
عطر نفساتو دوست دارم
اواز صدا تو دوست دارم
این منم با تموم وجود
میگم به خدا دوست دارم
نوشته شده توسط: هیچکس
مینویسم از تو
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...!!.
نوشته شده توسط: هیچکس
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ،
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید ،
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید ،
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ،
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت ،
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام ،
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب ،
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ ،
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن ،
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است ،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است ،
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟
ندانم ،
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ،
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم ،
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ،
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ،
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ،
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید ،
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم ،
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم ،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ،
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
نوشته شده توسط: سودا
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد ، کس به داغ ِ دل ، باغ ِ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت
« آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا . . . در گلو شکست
نوشته شده توسط: سودا
خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
53960
:: بازدیدهای امروز ::
19
:: بازدیدهای دیروز ::
1
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دسته بندی یادداشت ها::
تولد .
:: آرشیو ::
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
:: لوگوی دوستان من ::
:: خبرنامه ::