آنگاه که خنده بر لبت می میرد چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد دیروز به چشمان تو گفتم که برو امروز دلم بهانه ات می گیرد
نوشته شده توسط: سودا
خواهر کوچکم از من پرسید:
پنج وارونه جه معنی دارد؟
من به او خندیدم
گفت : خودم بر دیوار بر ساقه ی درختان دیدم
باز به او خندیدم
گفت خودم دیدم دیروز
مهران پسر همسایه
پنج وارونه به مینو داد
باز به او خندیدم
آنچنان خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم
باخود گفتم:
بعدها وقتی بارش بی وقفه ی درد
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان خواهی فهمید
پنج وارونه چه معنی دارد.
نوشته شده توسط: هیچکس
گذرگاه خیمه شب بازی دیگر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها میمیرند رنگها رنگ دگر میگیرند و فقط خاطره هاست که
چه تلخ و شیرین دست نخورده به جای می مانند
نوشته شده توسط: هیچکس
ابی تر از انم که بی رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من امده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم
شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم
نوشته شده توسط: سودا
می دونی چرا آدم وقتی بزرگ میشه , با خودکار می نویسه ؟ . . . . . . . برا اینه که یاد بگیره هر اشتباهی پاک شدنی نیست
نوشته شده توسط: هیچکس
خدا زمین را مدور آفرید تا به انسان بگوید همان لحظه ای که تصور می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی.
نوشته شده توسط: هیچکس
خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
54143
:: بازدیدهای امروز ::
23
:: بازدیدهای دیروز ::
38
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دسته بندی یادداشت ها::
تولد .
:: آرشیو ::
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
:: لوگوی دوستان من ::
:: خبرنامه ::